-
4 سال پیش
چهارشنبه 24 خرداد 1396 11:30
امروز 25 خرداد 92 دارم این پست رو مینویسم و تنظیم کردم که 4 سال منهای 1 روز بعد همین موقع منتشر بشه. امروز که این مطلب رو میخونید 4 سال منهای یک روز از امروز گذشته و نمیدونم که چقدر ایران تغییر کرده. امروز که این پست رو میخونید نمیدونم که هنوزم وبلاگ نویس هستم یا نه. امروز که این پست رو میخونید نمیدونم که چقدر اصلاحات...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 خرداد 1393 23:12
اقا یه سوال دارم چرا قیمت میوه ها فرق داره ولی بستنیاشون و ابمیوه هاشون و کمپوتاشون یه قیمته؟؟؟
-
نسل جدید
پنجشنبه 3 بهمن 1392 15:54
چند وقت پیش داشتم توی زمینایی که وقتی بچه بودیم فوتبال بازی میکردیم قدم میزدم... زمینا هیچکودوم پر از بچه نبود.... اکثرا حصارکشی شده بودن... اکثرا ساختمون بود توش... زمینایی هم که دست نخورده بودن بچه ای نبود که توش بازی کنه... یاد اون موقع ها افتادم...زمانایی که با یه توپ 2 لایه زیر بغل میرفتیم دم درب خونه های...
-
ارزو های عجیب بچگیام
چهارشنبه 2 بهمن 1392 22:13
ارزو داشتم ازون پنیرای سوراخ دار توی تام و جری بخورم...... ارزو داشتم ازون استیکا و رون مرغای که تام و جری میخوردن بخورم.... ارزو داشتم مثه کایوت میگ میگ تهمتن بشم و مثه میگ میگ گیر نیفتنی... ارزو داشتم مثه پلنگ صورتی را برم.... ارزو داشتم مثه مرد عنکبوتی بشم.... ارزو داشتم مثه برنارد ساعت توقف زمان داشته باشم اون طرز...
-
غم
دوشنبه 2 دی 1392 10:54
از وقتی با فیس بوق آشنایی پیدا کردم یه سری پستا بودن واسه لایک جم کردن به این شرح که دعا کنید هیچکس مرگ مادرشو نبینه و فلان..... ولی من امروز دعا میکنم که هیچکس تو سن پایین مادرش فوت نکنه امروز صبح خبر دار شدم که مادر یکی از بهترین دوستام پرکشید به سمت آسمون. میلاد جان خیلی ناراحت شدم....ایشالا غم آخرت باشه.
-
بخونش
شنبه 16 آذر 1392 00:01
تولدت مبارک.... +چیه خب من بلد نیستم اونطوری شعر بگم و این داستانا...دیگه نهایت کلامم همون بود... دیگه به بزرگی خودت ببخش....گرچه میدونم بلد نیستی...ینی فقط بلدی الکی دعوا را بندازی بازم موفق باشی
-
خدا هم با ما آره
پنجشنبه 14 آذر 1392 20:50
امروز اولین برف امسال و دیدیم... یکم خوشحال شدم چون برفه دیگه بالاخره ناراحتم شدم به دو دلیل 1-برفش برف نبود شلاب بود لامصب بیخودی فقط برنامه های مارو بهم زد... 2-برنامه؟؟؟ هیچی هفته پیش امتحانای روزانه ما تموم شدش و میخواستیم لذت کافیو ازین آخر هفته داشته باشیم که اینجوری شد!! بد ضد حال زد بهمون ایشالا هفته بعد +اگه...
-
امروز ملت زیاد ورزش کردند اخه مشت زیاد زدند
دوشنبه 13 آبان 1392 20:51
امروز طبق اطلاعات من و اوضاع و احوال سر صبح فهمیدم که 13 آبان هست و روز ما (خیر سرمون) 13 آبان به خاطر حسین فهمیده روز دانش آموز شد....پسری که هنوز پشت سیبیلاش سبز نشده بود و کار بزرگی انجام داد.... ولی نمیدونم چرا توی 13 آبان میریزن باشگاه مشت زنی راه میندازن....مدارس بچه ها رو اجبارن به این باشگاه میبرن(به جز مدرسه...
-
چیزای بد
دوشنبه 6 آبان 1392 00:37
گفته بودم یه چیزای خیلی خوبی واس آدم اتفاق میفته و خیلی زودم تموم میشه.....یه چیزای خیلی بد هم واسه آدم اتفاق میفته که اونام زود تموم میشه....اینا اثبات شده است شک نکنید....
-
سطل فود
پنجشنبه 18 مهر 1392 20:18
پیرمرد با گامهای کوتاه به سمت سطل زباله میرفت. وقتی که به سطل رسید شروع کرد به دنبال چیزی گشتن درون سطل. نمیدونم دنبال چی میگشت:پلاستیک،شیشه، شایدم غذای یک شبش....... که از طبقه اول پنجره ساختمان کسی بانگ زد: هی پیری،برو کنار!! پیرمرد جوری که انگار اتفاقات برایش گنگ باشد کمی در جایش چرخید و پس از چند ثانیه منبع صدارا...
-
اتفاق
چهارشنبه 17 مهر 1392 18:24
بعضی وقتا یه سری اتفاقات خوب برات میفته ولی حیف که همش زودگذره....
-
الاسد
سهشنبه 9 مهر 1392 22:18
معلم عربی ما:شیر جنگل میشه چی؟ بچه های حاضر در صحنه: الاسد الاسد معلم: احسنت!! حالا شیر خوردنی چی میشه؟ من: milk!!! معلم بچه ها چیه خب زنگ قبل اینگلیسی داشتیم!!!
-
پیاده رفتیم شمال
دوشنبه 8 مهر 1392 22:40
چند روز بعد از عید فطر بود که با 4 نفر از دوستام تصمیم گرفتیم که پیاده از راه کوه از طالقان بریم شمال. یه روز کامل مشغول جمع کردن وسایل بودیم و میخواستیم که فرداش ساعت 4 صبح حرکت کنیم که به خاطر بارانی بودن هوا ساعت 6 بعد از ظهر حرکت کردیم....... زیاد نمیخوام که حواشی سفر رو بگم براتون. به خاطر همین چیزای خیلی مهم رو...
-
امانت داری.
یکشنبه 7 مهر 1392 16:38
یه روز خونه یکی از بچه ها (الف) خالی شد تصمیم گرفتیم که اونجارو استادیوم کنیم. من پلی استیشنم رو ورداشتم و بردم اونجا. خلاصه بازی کردیم و میخواستم برم بیرون اصلا حال نداشتم که کنسول رو جمع کنم ببرم واس همین گذاشتم اونجا موندش گفتم فردا میام ورش میدارم. فرداش وقتی رفتم ازش بگیرم دیدم کنسول رو گذاشته تو یه مشما بزرگ...
-
عصبانی
چهارشنبه 3 مهر 1392 00:23
اقا به نظر من بلاگ اسکای باید توی قسمت آمار بازدیدکننده ها اسمشون هم بنویسه....حسابی از خجالتشون در بیایم... پست دارم 108 تا بازدید با 4 تا نظر
-
شایع
سهشنبه 2 مهر 1392 23:19
قدر اونی رو بدون که کهنه پوشید تا تو نو بپوشی بدهکار خدام سلامتیش واس من دلش واسه شما بدهکار مهربونیه قلب یه زنم که از بچگی صدام کرده پسرم بدهکار یه مرد که خود عشقه بدهکار خودشو چوروک دور چشمش اومدم یه چیزی بنویسم یه دفه اینا اومد تو ذهنم
-
ما باز هم آمدیم!
سهشنبه 2 مهر 1392 20:49
بعداز سه ماه دوری از اینترنت و این حرفا بالاخره اومدم که بنویسم. چیز خاصی ندارم بنویسم...از تابستونم که بخوام بنویسم خیلی میشه....فقط اومدم خودمو نشون بدم. مدرسه هم که باز شده و سومین روز مدرسه میخوان ازم درس بپرسن!!!شمام ازین داستانا داشتید خدایی؟؟؟؟ ولی باید یه برنامه بزارم تابستونم رو تعریف کنم اصلا مونده تو دلم...
-
تولدت مبارک خواهر گلم
سهشنبه 21 خرداد 1392 11:00
امروز تولد یکی از بهترین اشخاص تو زندگیمه. کسی که در همه شرایط همدم من بوده. کسی که هیچوقت پشتمو خالی نکرده. امروز تولد بهترین آبجی دنیاست. تولدت مبارک عزیزم.
-
امتحان تمومه!ولی من چی؟ تموم شدم؟
سهشنبه 21 خرداد 1392 00:51
امروز(یعنی روز دوشنبه) آخرین امتحان رو هم تموم کردیم. یه سال تحصیلی مثل برق و باد گذشت. چه روزای سختش چه روزای خوبش چه روزای بدش چه روزای خاطره سازش،چه روزای غم انگیزش. یادمه سال هایی که ابتدایی بودم بعد از تموم شدن مدارس تا یه هفته شوک زده بودم از خوشحالی. سال های راهنمایی هم بعد از تعطیلی مدارس کتابامون رو از...
-
معلمه ما داریم؟
یکشنبه 19 خرداد 1392 22:03
دیروز امتحان ادبیات داشتیم تقریبا بلد بودم یه سوال اومد من هرچی فک کردم نفهمیدم از کجای کتابه بعد از امتحان کتاب رو باز کردیم و اون درس رو آوردیم با کمال تعجب دیدم که توی کتاب ما از یه کتاب دیگه عکس گذاشته بود که توی اون عکس جواب سوال بود سوال این بود: مترجم بینوایان..........است. توی کتاب ما هم عکس کتاب بینوایان بود...
-
از هم گسستگی عضلات تحتانی
شنبه 18 خرداد 1392 22:25
نمیذونم چرا این چند روزه دستم به نوشتن نمیره ،کلی سوژه دارما ولی حوصله تایپ ندارم هووووم برم بخوابم شب بخیر!
-
خواب و بیداری قاطی شد
دوشنبه 13 خرداد 1392 01:25
آقا من گفتم این خواب دیدنام یه جوریه ! بعد از ظهر خوابیده بودم که دقیق یادم نیست چی دیدم فقط آخرش یادم میاد که هفت تا شخصیت به صف قد وایساده بودن و به ترتیب به طور کلیشه ای میومدن میگفتن: سلا بیو بیو بیو بیو چطو بیو بیو بیو بیو خوب بیو بیو بیوب و این بیو بیو ها با صدای فوق العاده گوش خراش تکرار میشد. آنگاه از جای...
-
فیزیک
سهشنبه 7 خرداد 1392 18:16
اوایل سال بود که معلم فیزیکمون گفته بود درساتون رو جلو جلو بخونید من موقع درس دادن ازتون سوال میکنم. سر کلاس معلم گفت:ردیف اول میز اول پاشو.( من اوایل سال ردیف اول میشینم کم کم میرم ته کلاس ) من:بله آقا بعدش یه سری از درسای قبلی رو پرسید که نصفشو بلد نبودم. معلم:درس امروزمون چیه؟ من:فیزیکه دیگه، کلاسو اشتباه نیومده...
-
دنیای زیر آب
یکشنبه 5 خرداد 1392 23:54
من توی این 16 سالی که زندگی کردم بیشتر ورزش ها رو از هر نوعش امتحان کردم ولی این یه ورزش رو خیلی بیشتر دوست داشتم، دارم و خواهم داشت. شنا رو از کلاس سوم دبستان شروع کردم و با یاد گرفتن چیزای ابتدایی از مربی شنا،شنا های چهار گانه رو (به جز پروانه که اصلا بلد نیستم) خودم یاد گرفتم. وقتی وارد کلاس های پیشرفته شدم به تیم...
-
فاصله!
یکشنبه 5 خرداد 1392 23:38
وقتیفاصلهنباشهسختمیشهفهمید! اینو چند وقت پیش بهرام توی تویترش نوشته بود راست میگه؟نه!
-
روز مرد
جمعه 3 خرداد 1392 00:35
سلامتی بابا های زحمتکش سلامتی پدری که چشماش خستست ولی بدنش خسته نیست سلامتی پدری که دستش چروک خورد تا ما راحت زندگی کنیم. روز پدر مبارک. تولد امام علی رو هم به همه تبریک میگم.
-
پارادوکس
چهارشنبه 1 خرداد 1392 20:15
وقتی که دوست خوبم یه پست با این عنوان نوشت یاد این قضیه افتادم. نمیدونم با بچه های خرخون آشنایی دارید یا نه؟ از اونایی که درس فردا رو دوبار جلو جلو میخونن بعد سر کلاس خود شیرینی میکنن. چون من توی مدرسه نمونه دولتی درس میخونم از این گونه بچه ها توی کلاس ما کم نیستن.یکی از اونها آقای "الف" هست. سر کلاس ادبیات...
-
کلیشه
دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 01:16
از جلسه امتحان که میام بیرون منتظر دو تا از دوستام میشم: میلاد ،علی میلاد که اصولا میگه خرابکاری کردم (البته به لفظ خودمون) علی هم اصولا میگه معلوم نیست منم بین این دو تام ولی آخر سر معلوم میشه که مثل میلاد بودم منم....... بگذریم... از مدرسه میایم بیرون و چند تا آهنگ گوش میدیم که مغزمون باز شه. کتاب مورد نظر که امتحان...
-
پرسی جکسون
چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 00:06
یه کتاب این چند وقت خوندم بد جور رفت رو مخم به طوری که شبا خوابشو میبینم خدا کنه فقط اتفاقی واسم نیفته!!! بگذریم این کتاب از پنچگانه پرسی جکسونه که راجع به اساطیر یونانه.ولی تو سالهای اخیر اتفاق میفته. اولین کتابش که اسمش دزد آذرخش بود رو خوندم خیلی حال کردم اونایی که از این تیپ داستانا دوس دارن حتما بخونن این...
-
گذر سال....
شنبه 21 اردیبهشت 1392 23:25
بچه که بودم آرزو داشتم بابام موزر رو بده بهم و بگه منو کچل کن که امشب این اتفاق افتاد.... ولی کاش این آرزو بر آورده نمیشد من موهای سفید بابارو دیدم.تازه موهاش خیلی کم پشت شده بود