پیرمرد با گامهای کوتاه به سمت سطل زباله میرفت.
وقتی که به سطل رسید شروع کرد به دنبال چیزی گشتن درون سطل. نمیدونم دنبال چی میگشت:پلاستیک،شیشه، شایدم غذای یک شبش.......
که از طبقه اول پنجره ساختمان کسی بانگ زد: هی پیری،برو کنار!!
پیرمرد جوری که انگار اتفاقات برایش گنگ باشد کمی در جایش چرخید و پس از چند ثانیه منبع صدارا پیدا کرد و چند قدمی از سطل دور شد و به ساختمان نزدیک و به او زل زد،دستهایش را به حالت دعا بلند کرد و گفت: بنداز اینجا!!! شاید شنیده بود که طرف گفته: آقای محترم بفرمایید این برای شماست.
ولی..............
و مرد کیسه زباله را از طبقه اول به درون سطل انداخت.
پیر مرد گفت:چیزی داره؟؟؟
و گووووم پنجره بسته شد.....
و من ناراحت ازینکه هیچ کاری نمیتوانم کنم.........تهران خیابان شهر آرا منطقه 3