روزای نوجوانی من

روزای نوجوانی من

روزام اینجوری میگذره
روزای نوجوانی من

روزای نوجوانی من

روزام اینجوری میگذره

سطل فود

پیرمرد با گامهای کوتاه به سمت سطل زباله میرفت.


وقتی که به سطل رسید شروع کرد به دنبال چیزی گشتن درون سطل. نمیدونم دنبال چی میگشت:پلاستیک،شیشه، شایدم غذای یک شبش.......


که از طبقه اول پنجره ساختمان کسی بانگ زد: هی پیری،برو کنار!!


پیرمرد جوری که انگار اتفاقات برایش گنگ باشد کمی در جایش چرخید و پس از چند ثانیه منبع صدارا پیدا کرد و چند قدمی از سطل دور شد و به ساختمان نزدیک و به او زل زد،دستهایش را به حالت دعا بلند کرد و گفت: بنداز اینجا!!! شاید شنیده بود که طرف گفته: آقای محترم بفرمایید این برای شماست.

ولی..............


و مرد کیسه زباله را از طبقه اول  به درون سطل انداخت.


پیر مرد گفت:چیزی داره؟؟؟


و گووووم پنجره بسته شد.....


و من ناراحت ازینکه هیچ کاری نمیتوانم کنم.........تهران خیابان شهر آرا منطقه 3